اوایل خدمتم در روستای کانی سرخ از توابع آموزش و پرورش زیویه در استان کردستان واقع در منطقه اوباتو، سردترین و مرتفعترین دشت ایران بودم. غروب روز پنجشنبه اواخر دی ماه سال ۱۳۸۰ در راه برگشت به محل خدمتم، من و سه نفر دیگر سوار یک پیکان بودیم. وقتی به ورودی راه روستا رسیدیم، از دور سه گرگ را دیدیم که یکی از آنها کمی کوچکتر و توله بود. میدانستم گرگها زمانی که با تولههای خود هستند خطرناکتر میشوند. قلبم به شدت میزد و پاهایم روی کف ماشین بند نمیشد. آشکارا میلرزیدم. در ورودی جاده مشرف به روستا، راننده ماشین را نگه داشت. گرگها شروع به فرار کردند و خیلی دور شدند. مرا در همان ورودی که نزدیک دو کیلومتر با روستا فاصله داشت پیاده کرد. راننده و دیگر سرنشینان به من گفتند که نگران نباشم و ترسی نداشته باشم و مسافت باقیمانده را پیاده بروم.
منطقه سردسیر بود و برف زیادی باریده بود. متاسفانه راهداری مسیر دو کیلومتری جاده اصلی تا روستا را برفکوبی نکرده بود. سواری پیکان نمیتوانست به روستا بیاید. آنها راه خود را به طرف روستای بعدی در پیش گرفتند و راننده به من اطمینان داد که گررگها دیگر برنمیگردند. با ترس و لرز پیاده شدم و راه روستا را در پیش گرفتم. رفتن ماشین همان و برگشتن گرگها همان. دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض گرفتم و با تمام سرعت به طرف روستا رفتم تا قبل از رسیدن گرگها، به روستا برسم. گرگها با دیدن فرار من که تنها بودم؛ از راه میانبر شروع کردند به دویدن به طرف من و نزدیک و نزدیکتر میشدند. آن وقتها تلفن همراه و وسایل ارتباطی امروزی هم نبود. من از ترس رسیدن گرگها، خستهتر و قدمهایم کندتر و کوتاهتر شده بود. به ناگاه فکری به نظرم رسید. راه خود را به جای رفتن به طرف روستا به طرف تیرهای سیمانی برق که کابلهای برق را به روستا انتقال میداد، کج کردم. خود را به یک تیر برق رساندم و از آن بالا رفتم. زیر پای خود چند گرگ گرسنه را دیدم که با سر و صدا و پرش سعی میکردند از تیر برق بالا بیایند و پای مرا گاز بگیرند. بسیار ترسیده بودم و میلرزیدم. دست هایم از شدت سرما بیحس شده بودند و داشتم از تیر برق میافتادم. شهادتین را خواندم و خودم را به خدا سپردم. چند ترقه و کپسول انفجاری برای تعطیلات نوروز در کیف خود نگه داشته بودم. با هر زحمتی که بود چند تا از آنها را با فندکی که در جیب داشتم، آتش زدم و پایین انداختم. با صدای انفجار ترقه ها، گرگ ها کمی از ستون برق دور شدند اما همانجا نشستند و منتظر ماندند. خوشبختانه مردم روستا صدای ترقه ها را شنیده بودند و با دیدن من با چوب و سگ هایشان به کمک من آمدند. گرگ ها با دیدن آن ها فرار کردند. بعد از فرار گرگ ها، از شدت سرما و بی حسی دست هایم، بی اختیار و بی هوش از بالای تیر برق روی برف ها افتادم. مردم روستا به سرعت خودشان را به من رساندند و با کمک آن ها و لطف الهی از مرگ حتمی نجات پیدا کردم.
- انوربیگی (نفر اول ششمین جشنواره خاطره های معلمی)