فقط همین را داشتم.
سال ۱۳۶۰ در منطقه هشترود خدمت میکردم. منطقه ای محروم با مردمان زحمتکش که هنوز هم از محرومیت رنج می برد. آن روزها کمک های مردمی به جبهه ها در مساجد و مدارس جمعآوری میشد. در مدارس، مسئولیت این کار با مربیان پرورشی بود. در یکی از روزهای سرد زمستان...
برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید.
*عکس تزئینی است.
فقط همین را داشتم.
سال ۱۳۶۰ در منطقه هشترود خدمت میکردم. منطقه ای محروم با مردمان زحمتکش که هنوز هم از محرومیت رنج می برد. آن روزها کمک های مردمی به جبهه ها در مساجد و مدارس جمعآوری میشد. در مدارس، مسئولیت این کار با مربیان پرورشی بود. در یکی از روزهای سرد زمستان با بچه ها درباره اهمیت کمک به جبهه صحبت کردم و از آنها خواستم موضوع کمک به جبهه ها را به خانواده های خود اطلاع دهند و بگویند که در مدرسه هم امکان جمعآوری این کمک ها وجود دارد. گفتم هر کس هر اندازه که در توانش هست کمک کند. فردای آن روز میزی را در ورودی سالن مدرسه قرار دادیم و صندوقی هم روی آن گذاشتیم. بعضی از دانش آموزان کمک های نقدی می آوردند و بعضی دیگر کمک های غیرنقدی مانند خوراکی و لباس. همینطور که بچه ها داشتند می آمدند جلو، یکی از دانش آموزان کلاس اول راهنمایی که زیپ کاپشن اش را تا انتها کشیده بود و حسابی سردش شده بود، نزدیک آمد. میشناختمش؛ از خانواده تنگدستی بود. یک بلوز کهنه و رنگ و رو رفته را روی میز گذاشت و رفت. میخواستم به او بگویم این چه لباسی است که آورده ای؟ اما خودم را کنترل کردم و او هم رفت داخل سالن. بعد از اینکه همه صف ها رفتند کلاس. صدایش کردم تا بیاید دفتر. آمد و ایستادن جلو در دفتر. از او پرسیدم ماجرای این بلوز کهنه چیست که برای کمک آورده ای؟ چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. سوالم را تکرار کردم. متوجه شدم که میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. یک لحظه به کاپشنش دقت کردم، احساس کردم زیر کاپشن چیزی نپوشیده است. رفتم جلو و زیپ کاپشنش را پایین کشیدم. با تعجب دیدم در آن سرمای سخت، فقط یک زیر پیراهن نخی تنش است. تازه متوجه شدم که جریان بلوز کهنه چه بوده! نگو بنده خدا به دلیل نداری و تنگدستی خانواده نمی توانست چیزی برای کمک بیاورد و وقتی به نزدیکی های مدرسه می رسد با همان احساس پاک بچه گانه و برای اینکه از رفقایش عقب نمانده باشد،بلوزش را در می آورد تا همان را بدهد. سکوت او در پاسخ به سوال من فریاد می زد که :« من همین را داشتم که به جبهه بدم.» متحیر مانده بودم و نمیدانستم چه بگوییم و چگونه ذهنیت نامناسب خودم را جبران کنم. از اینکه یک لحظه در ذهنم به او گفته بودم :« این لباس کهنه چیست که آوردهای؟» حسابی شرمنده شدم. دستی به سرش کشیدم و از او تشکر کردم. همیشه از خودم میپرسم که چه تحولی در آن دانش آموز اول راهنمایی اتفاق افتاده بود که به چنین تصمیمی رسیده بود.
رحیم نهادی
مربی پرورشی
منبع: حسین وحیدرضایی نیا (1398). مربای گل محمدی. تهران: نشر راه یار. ص 33-31.