اردیبهشت سال 1401 برای تعدادی از بچه های شهرمون، کلاس گذاشتیم. کلاس خوبی بود. خودم آخر هفته ها بچه ها رو میبردم سالن فوتسال و باهم فوتسال بازی می کردیم. وسایل تفریحی مثل تنیس روی میز و فوتبال دستی هم داشتیم. البته در کنار این کلاس ها برای بچه ها کلاس های احکام و مسائل مورد نیاز دینی هم برگزار می کردیم و خودم هم با بچه های بزرگتر می نشستیم و درباره دین اسلام با محوریت کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» بحث و گفت و گو می کردیم. مدتی بود که کلاس ها برگزار می شد، بچه ها مدام میومدن پیش من و میگفتن:« آقای حسنی! به بچه هایی که تو کلاسا خوب شرکت می کنن و مودب هستن؛ چی جایزه میدی؟» این بچه ها بهتر از خودم، منو میشناختن و میدونستن که قراره یه جایزه باحال بدیم. منم هر بار بهشون می گفتم:« حالا ببینیم چی میشه!» خیلی فکر کردم که بهشون جایزه چی بدم. گاهی میگفتم یه قاب عکس از دورهمی خودمون میتونه خوب باشه. گاهی فکر میکردم بریم با هم استخر یا شاید یه روز بریم کوهنوردی! اما یه روز...