مسیر زندگی یک معلم

خاطرات، تجربیات و دانش تخصصی یک معلم

مسیر زندگی یک معلم

خاطرات، تجربیات و دانش تخصصی یک معلم

مسیر زندگی یک معلم
سلام. امیدوارم روز خوبی رو سپری کرده باشی!😊
اگه میخوای با کلیت محتوای وبلاگ آشنا بشی، قسمت طبقه بندی موضوعی رو بررسی کن. اگه دنبال عکس های باکیفیت و درجه یک برای تولید محتوا، پروفایل و ... می گردی، قسمت پیکشنری📸 کمکت میکنه و اگه میخوای یه کم بخندی، بخش طنز نگار🤣 رو بررسی کن.
ضمناً اگه نظری درباره وبلاگ داری، خیلی خوشحال میشم که در قسمت ارتباط با من، بهم بگی.

اردیبهشت سال 1401 برای تعدادی از بچه های شهرمون، کلاس گذاشتیم. کلاس خوبی بود. خودم آخر هفته ها بچه ها رو میبردم سالن فوتسال و باهم فوتسال بازی می کردیم. وسایل تفریحی مثل تنیس روی میز و فوتبال دستی هم داشتیم. البته در کنار این کلاس ها برای بچه ها کلاس های احکام و مسائل مورد نیاز دینی هم برگزار می کردیم و خودم هم با بچه های بزرگتر می نشستیم و درباره دین اسلام با محوریت کتاب «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» بحث و گفت و گو می کردیم. مدتی بود که کلاس ها برگزار می شد، بچه ها مدام میومدن پیش من و میگفتن:« آقای حسنی! به بچه هایی که تو کلاسا خوب شرکت می کنن و مودب هستن؛ چی جایزه میدی؟» این بچه ها بهتر از خودم، منو میشناختن و میدونستن که قراره یه جایزه باحال بدیم. منم هر بار بهشون می گفتم:« حالا ببینیم چی میشه!» خیلی فکر کردم که بهشون جایزه چی بدم. گاهی میگفتم یه قاب عکس از دورهمی خودمون میتونه خوب باشه. گاهی فکر میکردم بریم با هم استخر یا شاید یه روز بریم کوهنوردی! اما یه روز...

 

 

اما یه روز، یکی از مربی های تربیتی اومد پیشم و گفت:« آقای حسنی! خب برنامه شما برای پایان کلاس ها چیه؟» گفتم یه چن تا برنامه دارم براشون ولی نمیدونم دقیق چیکار کنم! هنوز دقیق مشخص نیست. ایشون پیشنهاد داد که بچه ها رو ببرم اردو. چون این گروه سنی نیاز داره یه خورده از فضای مجازی فاصله بگیره و بره تو طبیعت. بهترین جایزه براشون یه اردو داخل طبیعته. از پیشنهادش تشکر کردم و قول دادم که بهش فکر میکنم. خلاصه کلاس ها تموم شد، اما من به سبب حجم کارهایی که اون زمان داشتم، فراموش کردم که جایزه بچه ها رو پیگیری کنم. بچه ها خیلی صبوری کردن و چیزی نگفتن. فقط گاهی یادآوری می کردن. زمان گذشت و حتی تابستون هم فرصت مناسبی پیش نیومد که برای بچه هایی که داخل کلاسا حضور داشتن کاری کنم. زمان گذشت و گذشت! پاییز هم مثل تابستون سپری شد. زمستون هم گذشت تا بالاخره رسیدم به آخرای سال. زمانی که سال 1401 داشت نفس های آخرش رو میکشید. خلاصه مدرسه ها داشت کم کم تعطیل میشد و بالاخره آخر سال من تونستم یک زمان مناسبی رو پیدا کنم. تردید نکردم. به سرعت با بچه ها ارتباط گرفتم و بهشون اطلاع دادم که آخر این هفته میخوایم بریم اردو. بچه ها رو جمع کردم و شرایط اردو رو بهشون توضیح دادم. اون ها هم با کمال میل پذیرفتن و قبول کردن. زمان اردو رو اعلام کردم و قرار شد تا بچه ها جمعه، 19 اسفند 1401، رأس ساعت 9 صبح، جلوی مسجد جامع شهر جمع بشن تا با هم بریم به محل اردو. گاهی با خودم میگفتم آخه بی انصاف، بعد از حدود 10 ماه به قولت عمل کردی! اینو با خودم میگفتم و میخندیدم😅

*

دوست داشتیم که بچه ها، اونجا همه کارها رو خودشون انجام بدن. پس کارها رو طوری برنامه ریزی کردیم که بیشتر کارها مانند درست کردن غذا، درست کردن آتش و ... رو خودشون انجام بدن. وسایل مورد نیاز اردو رو خریدم و فقط مونده بود که سرویس رفت و یرگشت رو هماهنگ کنم. جایی که میخواستم بچه ها رو ببرم، بین کوه ها بود و مینی بوس نمی رفت. با آزانس تماس گرفتم و اونا گفتن:« هر ماسین حداکثر 4 نفر و هزینه رفت و برگشت برای هر ماشین، 140هزار تومن.» ما حدود 5 تا ماشین می خواستیم و هزینه اینکار زیاد می شد.🤦‍♂️ پس یک روز قبل از اردو با یک نفر که ماشین مزدا دوکابین داشت، هماهنگ کردم و کلی باهاش چونه زدم تا بالاخره قرار شد ایشون بچه ها رو با 100هزارتومن ببره و بیاره. عالی بود.😊 روز قبلش هم خودم به محل اردو رفتم و دمای هوا، میزان سرعت باد، موارد خطرزا و ... رو بررسی کردم تا خیالم راحت باشه.همه چی خوب بود.

*

روز اردو رسید، طبق برنامه راس ساعت با ماشین مزدا و ماشین یکی دیگه از بچه ها رفتیم و وسایل مورد نیاز و مقداری هیزم برداشتیم. بعدش رفتیم جلوی مسجد و چند دقیقه منتظر موندیم تا بچه ها بیان. بچه ها اومدن رضایتنامه ها رو گرفتیم و سوار شدن. به محل اردو که رسیدیم، اصلا هوا یه جور دیگه شد، چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم که هوا ناگهان سرد شد و باد شدیدی می وزید. سریع بچه ها رو جمع کردیم و مسابقه ی آتیش درست کردن گذاشتیم. بچه ها مسغول شدن تا زودتر گرم بشن. مدتی گذشت و متأسفانه دیدیم که نمی تونیم اونجا بمونیم. دوست خوبم مجتبی که همراهم بود، سریع پیشنهاد داد که به خونه باغ خانوادگی اونا بریم. منم که میدونستم نباید بذارم اردوی بچه ها خراب بشه، قبول کردم. وقتی وسیله نقلیه رسید، به سرعت بچه ها رو جابه جا کردیم.

*

به خونه باغ رسیدیم. بچه ها به سرعت آتیش درست کردن تا غذا رو درست کنیم. غذا چی بود؟ «جوجه کباب». برنجش رو از قبل درست کرده بودیم و فقط باید بچه ها جوجه های طمع دار شده رو به سیخ می زدن و روی آتیش می گذاشتن. سریع چندتا از بچه ها رو جمع کردم و بهشون یاد دادم که چطور جوجه ها رو به شیوه درست به سیخ بزنن. مثلا جوجه های بدون استخون باید از استخون دارها جدا باشه، بال و گردن ها باید جدا سیخ بشن و... بچه ها با لذت خاصی که تو چشماشون دیده می شد به اینکار مشغول شدن. نگاه کردن به صورت شون که از این کار لذت می بردن، واقعا برای من روحیه بخش بود. چند نفر کنار آتیش بودن و حواسشون بود که جوجه ها نسوزه. نکاتی رو هم به اونا گفتم تا مطمئن بشم جوجه خام یا سوخته بهمون نمیدن.😜

*

وقت اذان ظهر بود، پس بقیه بچه ها رو جمع کردم و قبله یابی با خورشید رو بهشون یاد دادم. قبله رو که پیدا کردیم. بچه ها دونه دونه وضو گرفتن و مشغول نماز شدن. 

*

بالاخره غذا آماده شد. بچه ها داخل اتاقی که در باغ ساخته شده بود، سفره رو پهن کردن. اقا مجتبی هم برای بچه ها برنج و جوجه کباب می کشید. دور هم نشستیم و ناهار رو با کلی خنده، تعریف و اذیت کردن بچه ها خوردیم. بعد از خوردن غذا، سفره رو جمع کردیم. بعدش من بچه ها رو جمع کردم و چند دقیقه ای باهاشون صحبت کردم و اونجا علت جابه جایی از محل اصلی اردو رو براشون توضیح دادم. بعدش از اتاق اومدیم بیرون و من به 4تا از بچه ها بادکنک دادم و مسابقه بادکردن بادکنک گذاشتیم (هرکس زودتر بادکنکش اونقدر باد بشه که بترکه، برنده هست). مسابقه عجیبی شد، یکی از بچه ها با اینکه بادکنکش خیلی از بقیه بزرگتر شده بود، اما نمی ترکید (جنس و نوع بادکنک ها یکسان بود). بالاخره نفر اول مشخص شد.

*

بعد از مسابقه بود و بچه ها به حال خودشون بودن که یکی از بچه ها منو کشید کنار و گفت:« من الان دیگ برنج رو یه بررسی کردم. فهمیدم ته دیگ نون داشته و ما نفهمیدیم. خیلی هم خوشمزه شده. اینو که گفت، چند تا بچه ها شنیدن و بلند داد زدن که بچه ها بدوید برا ته دیگ. من و مجتبی به سرعت خودمون رو به دیگ رسوندیم تا ته دیگ ها رو نجات بدیم. بچه ها رو صف بندی کردیم و ته دیگ ها رو به قسمت های مساوی بین بچه ها قسمت کردیم. البته که اونایی که زودتر از ما به ته دیگ ها رسیدن، تونستم یه خورده ته دیگ یواشکی بیشتر از بقیه بردارن.😃

*

در انتها، حوالی ساعت 5 عصر بود که بچه ها رو جمع کردیم، به نفرات اول در آتیش درست کردن، جوجه سیخ کردن، بهترین عکس و ... یه جایزه کوچولو دادیم. آخرین عکس یادگاری رو گرفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم. اردوی خوبی بود. هم بچه ها کلی تجربه های نو و جدید داشتن و هم من کلی چیز جدید یادگرفتم.

laughlaughlaugh

 

نظرات (۲)

طیب الله انفاسکم

پاسخ:
سلام، وقت بخیر! 

ممنون،سلامت باشید😊

خداقوت

خدا حفظتون کنه انشاءالله همیشه تو این راه باشید

پاسخ:
سلام. روز زیبای بهاری تون بخیر!
.
.
خداقوت به شما✨

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی