مسیر زندگی یک معلم

خاطرات، تجربیات و دانش تخصصی یک معلم

مسیر زندگی یک معلم

خاطرات، تجربیات و دانش تخصصی یک معلم

مسیر زندگی یک معلم
سلام. امیدوارم روز خوبی رو سپری کرده باشی!😊
اگه میخوای با کلیت محتوای وبلاگ آشنا بشی، قسمت طبقه بندی موضوعی رو بررسی کن. اگه دنبال عکس های باکیفیت و درجه یک برای تولید محتوا، پروفایل و ... می گردی، قسمت پیکشنری📸 کمکت میکنه و اگه میخوای یه کم بخندی، بخش طنز نگار🤣 رو بررسی کن.
ضمناً اگه نظری درباره وبلاگ داری، خیلی خوشحال میشم که در قسمت ارتباط با من، بهم بگی.

این خاطره مربوط به اردوی روز پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 هست!

اردوی خیلی عجیب و غریبی بود. آب بازی داشتیم. فوتبال داشتیم. کلی مسابقه داشتیم و البته دعوا هم داشتیم.

روز چهارشنبه، 6 اردیبهشت بود که سید (مسئول کانون مسجد محله) به من گفت:« عباس آقا برنامه ریزی کن برای اردوی بچه ها. آخر هفته ی دیگه بچه ها رو ببریم اردو.» با روحانی مسجد و سید صحبت کردیم و قرار بر این شد که بچه ها رو به یک مکان تفریحی در میانه کوه ببریم. منم رضایتنامه ها رو چاپ کردم. اردو مخصوص بچه های سوم تا ششم ابتدایی بود. 24 تا رضایتنامه چاپ کردم و به روحانی مسجد دادم تا بین بچه ها توزیع کنه. میدونستم که تعداد بچه های فعال مسجد که بین 9 تا 12 سال باشن، بیشتر از 20 نفر نیست اما برای احتیاط، 4 تا هم بیشتر چاپ کردم تا خاطرجمع بشم که به همه رضایتنامه میرسه. اما عجب خیال خامی! من هیچ وقت فکر نمیکردم که اینطور بشه.frown

اگه دوست داری ادامه این خاطره رو بخونی، یه کوچولو برو پایین و روی ادامه مطلب کلیک کن.wink

 

آره خلاصه...

ما هیچ وقت فکر نمیکردیم که اینطور بشه. بچه ها رفته بودن مدرسه و همه ی دوستاشون تو مدرسه گفته بودن که مسجد محله میخواد ما رو ببره اردو، شما هم بیاین. اونا هم با شنیدن این موضوع، اومده بودن برای گرفتن رضایتنامه. با روحانی مسجد صحبت کردیم و گفتیم اگه این بچه هایی که تازه اومدن رو نبریم، ممکنه از مسجد دلگیر بشن و ما دیگه اونا رو تو مسجد نبینیم. پس من باز 24 تا رضایتنامه دیگه کپی گرفتم و به حاج آقا دادم.

سه شنبه شب که شب هایی برای گرفتن رضایتنامه ها بود فرا رسید و ما اومدیم تا آمار نهایی رو بگیریم و بریم برا تهیه وسایل اردو، ناهار، وسیله نقلیه و ... جلسه گذاشتیم و پیرامون نکات مهم اردو صحبت کردیم. سید (مسئول کانون فرهنگی مسجد) خیلی بر مراقبت از بچه ها تاکید داشت و اصرار داشت تا محل اردو رو تغییر بدیم. روحانی مسجد هم میگفت خانواده بعضی از بچه ها باهاش تماس گرفتن و از مکان اردو اظهار ناراحتی کردن. در نهایت با توجه به شرایط، مجبور شدیم محل برگزاری اردو رو تغییر بدیم و بچه ها رو به پارک شهر ببریم تا کنترل و مراقبت از بچه ها ساده تر و راحت تر باشه. حالا فقط تعداد بچه هایی که میخوان بیان اردو نامشخص بود. به روحانی مسجد گفتم که چندنفر میان اردو. ایشون کمی تامل کرد و یه آماری به من گفت که دهنم باز موند!surprise «50 تا دانش آموز قراره با ما بیان اردو.» گفتم:« 50 نفر؟» آخه من کلا 48 تا رضایتنامه به حاجی دادم، چطور 50 نفر قراره بیان؟ حاجی گفت:« مثل اینکه یکی از بچه ها رفته و از رضایتنامه اش کپی گرفته و به دوستاش هم داده.» 

روز چهارشنبه رفتیم برای تهیه وسایل اردو، به سید گفتم که چقدر بودجه داریم برا اردو؟ سید تاملی کرد و گفت:« 1 میلیون تومن.» آخه من با 1 میلیون تومن چیکار کنم. حتی پول غذای بچه ها رو هم نمیشه داد!sad  حاج آقا که از موضوع خبر داشت، پیگیر شده بود و برنج و نوشابه رو قبلا از یه راهی تهیه کرده بود. منم رفتم و چند کیلو مرغ خریدم و لوبیا چشم بلبلی، نمک، روغن و ... خریدم. ناهار بالاخره شوید پلو با مرغ ریش ریش شده شد. بعدش هم به یک بستنی بندی رفتم و باهاش صحبت کردم تا برای فردا بعداز ظهر، حدود 50 تا ظرف بستنی آماده کنه (بماند که کلی چونه زدم تا بجای هر ظرف 7هزار تومن، برا من ظرفی 5700 حساب کنه.)

جوایزی شامل مداد، دفتر، خودکار، ماژیک و ... هم تهیه کردیم تا در اردو مسابقه برگزار کنیم و به بچه ها جایزه بدیم. در نهایت با راننده مینی بوس هم هماهنگ کردم.

 

*

 

روز اردو رسید. راس ساعت 9 به مسجد رفتم و دیدم حاج آقا بچه ها رو به صف کرده. چند دقیقه ای گذشت که مینی بوش هم رسید. چطور 50 تا بچه رو سوار مینی بوسی کنم که گفته حداکثر 30 نفر میتونی سوار کنی؟ 10 تا از بچه ها رو نگه داشتم و قرار شد این بچه ها با ماشین حاج آقا و سِیِد به محل اردو بیان. درِ مینی بوس رو باز کردم و 40 نفر دیگه با سرعت سوار مینی بوس شدن. به محل اردو رسیدیم، بچه ها در پارک پخش شدن و مشغول بازی. کمی که گذشت بقیه بچه ها هم با سید و حاج آقا رسیدن. بچه ها رو برای فوتبال تیم بندی کردم تا بچه ها با هم بازی کنن. دروازه ها رو با سنگ مشخص کردیم و بازی شون شروع شده. در همین وقت بود که گروهی از بچه های بزرگتر که برنامه داشتن تا اردو رو خراب کنن رسیدن. ظاهرا این بچه ها توسط دوستاشون فهمیده بودن و خودشون سرخود اومده بودن تا حاجی رو اذیت کنن و اردو رو بهم بریزن. وسط بازی بود که یهو دیدم یه اسپیکر آوردن بیرون و آهنگ گذاشتن. اونم چه آهنگی، خواننده میخوند و میگفت:« بیا مشکب بپوش که رنگه عشقه و ...» و بعدش شروع کردن سر و صدا کردن و رقصیدن. دیدم چهره ی حاجی منقلب شد. بچه ها رو میشناختم. بچه های شرّی بودن. سریع رفتم پیش شون و از بچه های ابتدایی دورشون کردم و نشستم و باهاشون صحبت کردم تا اذیت نکنن.

*

یه خورده که بچه های اردو بازی کردن، با حاج آقا بچه ها رو جمع کردیم. حاجی براشون برنامه داشت. کمی باهاشون صحبت کرد و بعدش به ترتیب پایه، مسابقه ها شروع شد. اونجا بود که فهمیدیم بعضی از این بچه ها، کلاس هفتم هستن و بعضی هم کلاس دوم ابتدایی و یواشکی اومدن داخل بچه ها. به هرحال مسابقه ها رو برگزار کردیم. حاجی مسابقه ها رو مدیریت میکرد و من به بچه ها جایزه میدادم. به همه ی بچه ها جایزه دادیم؛ از مداد سیاه گرفته تا دفتر و ماژیک و ...

*

نزدیک ظهر بود که با سید رفتیم برا گرفتن غذا. ناهار رو گرفتیم. بعد از گرفتن ناهار بود که با مغازه بستنی فروشی صحبت کردم، بهم گفت که ساعت 2 تا 4، ساعت استراحتش هست و درِ مغازه بسته هست. ما باید ساعت 14:30 بستنی رو به بچه ها میرسوندیم. مجبور شدم فریزر یخچال خونه رو خالی کنم تا بتونم بستنی ها رو ببرم خونه و داخل فریزر بذارم. نماز رو با بچه ها خوندیم و بعدش ناهار رو بردیم و تعدادی هم اضافه گرفته بودیم. وقتی ناهار رو بین بچه ها توزیع کردیم. رفتم اضافه غذاها رو برداشتم و بردم پیش اون بچه شرهایی که خیلی اذیت میکردن. غذا رو بهشون دادم. میدونستم که اونا هم دوست دارن برن اردو و تفریح ولی کسی اونا رو نمیبره. البته که اردوی ما هم مخصوص بچه های ابتدایی بود. نه بچه های دبیرستانی و متوسطه.

بچه ها خوشحال شدن و با ادبیات خودشون تشکر کردن (داغت نبینم! تَکی! مشتی هستی! فدایی داری و ...). غذاها رو گرفتن و اونا هم گوشه ای نشستن و مشغول خوردن ناهار شدن.

*

بعد از خوردن ناهار، دقایقی رو زیر سایه درخت دراز کشیدم. خیلی خسته بودم و روز قبلش هم درست و حسابی نخوابیده بودم. یه خورده داشت چشمم سنگین میشد که حس کردم، سرم داره خنک میشه. بلند شدم و دیدم که یکی از بچه ها خیلی آروم داره آب میریزه روی سرم. دویدم دنبالش و گرفتمش، قبلش ظرف آبش رو خالی کرده بود. بغلش کردم و بردمش نزدیک شیر آب. یه خورده خیسش کردم و برگشتم که یه خورده دراز بکشم. چند لحظه ای نگذشته بود که سید گفت: عباس اقا بلند شو و قائله رو تمومش کن. گفتم: چی شده؟ گفت: خودت یه نگاهی بکن! اطراف رو نگاه کردم، هرکسی یه گوشه ای یه ظرف پیدا کرده بود و داشت بقیه رو خیس میکرد. چند دقیقه ای طول کشید تا بچه ها رو آروم کنم و راضیشون کنم که دیگه آب بازی نکنن. نسیم ملایمی می وزید و میترسیدم که بچه ها سرما بخورن.

*

بعدش دوباره بچه ها رو تیم بندی کردیم تا بازی کنن. بعد از بازی، با بچه ها پارک رو تمیز کردیم و آشغال های پارک رو جمع کردیم. بعدش هم رفتیم بستنی ها رو آوردیم و با بچه ها بستنی خوردیم. عکس های پایانی رو گرفتیم و وسایل رو جمع کردیم. در آخر هم به مزار قبر شهید گمنام رفتیم برا خداحافظی و منتظر شدیم تا مینی بوس بیاد. مینی بوس اومد و بچه ها سوار شدن. من با مینی بوس، حاجی و سید هم با ماشین. 

داخل مینی بوس متوجه شدم که همون بچه دبیرستانی ها میخوان یکی از بچه های کلاس ششمی رو بزنن، ظاهرا تو پارک چیزی بهشون گفته بود و اونا منتظر بودن که اردو تموم بشه و بیان سراغش...

بچه ها رو جلوی در مسجد پیاده کردیم. من به اون پسر که اسمش ابوالفضل بود. گفتم با من بیاد. رفتم خونه و موتورم رو برداشتم. سوارش کردم که دیدم اون بچه ها هم رسیدن و کوچه رو بستن تا ابوالفضل رو بزنن. از موتور پیاده شدم تا اونا رو از اونجا دور کنم و مدام دعوت به صبوری و آرامش میکردم اما آماده بودم که اگه حرکتی کردن، بزنمشون. در همین اوضاع بود که یک لحظه دیدم حاجی پرید وسط و شروع کرد به دعوا و رجزخوانی برای این بچه ها. من با دیدن این صحنه توی دلم خندیدم. یاد صحنه های فیلم مختار افتادم، اون بخش هایی که یک نفر بین چند نفر، رجز میخوند و شمشیر میچرخوند.blush منم که دیدم حواس همه به حاجی پرت شده، سریع ابوالفضل رو برداشتم و رسوندم خونه.


اردوی عجیب و غریبی بود. تجربه ی جدیدی بود. با اینکه من زیاد گروه های مختلف کودک و نوجوون رو اردو میبرم، خیلی از این اردو تعجب کردم، خاطرات اردو رو که مرور میکنم، گاهی میخندم، گاهی غصه میخورم و هر بار یه درس جدید میگیرم.

خیلی ممنون که وقت گذاشتی و این خاطره رو خوندی. امیدوارم لذت بردی باشی و تجربه زیسته من به درد تو هم بخوره.🤞😘

 

 

 

 

 

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی